هر آن نقشی که بر صحرا نهادیم


تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم

سر مویی ز زلف خود نمودیم


جهان را در بسی غوغا نهادیم

چو آدم را فرستادیم بیرون


جمال خویش بر صحرا نهادیم

جمال ما ببین کین راز پنهان


اگر چشمت بود پیدا نهادیم

وگر چشمت نباشد همچنان دان


که گوهر پیش نابینا نهادیم

کسی ننهاد و نتواند نهادن


طلسماتی که هر دم ما نهادیم

مباش احوال مسمی جز یکی نیست


اگرچه این همه اسما نهادیم

یقین می دان که چندینی عجایب


برای یک دل دانا نهادیم

ز چندینی عجایب حصهٔ تو


اگر دانا نه ای سودا نهادیم

مشو مغرور چندین نقش زیراک


بنای جمله بر دریا نهادیم

اگر موجی از آن دریا برآید


شود ناچیز هرچه اینجا نهادیم

اگر اینجا ز دریا برکناری


جهانی پر غمت آنجا نهادیم

وگر همرنگ دریا گردی امروز


تو را سلطانی فردا نهادیم

دل عطار را در عشق این راه


چه گویی بی سر و بی پا نهادیم